یك
داستان فضایی كاملا تخیلی
دانشمندان
علوم فضایی در سال 5000 و در كهكشان "یوسون"
سیارهای كشف كردند كه در آن نوع خاصی از حیات وجود داشت. انسانها توانستند با
آنها ارتباط برقرار كرده و مرا به عنوان سفیر بین كهكشانی جهت تحقیق و آشنایی هر
چه بیشتر و ابلاغ پیام دوستی به حكومت و مردم آنجا فرستادند. هیجان خاصی در بین
اعضای تیم وجود داشت و من از همه پرهیجانتر بودم. روز موعود فرا رسید و ماشین
فضایی را در مسیر تونل زمانی كه بین دو نقطه ایجاد شده بود قرار دادند و من سوار
شدم. چون جزئیات انتقال و سفر من محرمانه بوده و هست؛ آنرا نمینویسم و فقط برخی
مشاهدات خود را از نوع زندگی و جامعهی آنها مینگارم.
آنها
سیاره خود را "
قاتما" و
نام خود را كه موجوداتی هوشمند بودند " اوسلو"
عنوان میكردند. قیافههایشان هم شبیه ما انسانها بود و زندگی اجتماعی پیچیدهای
دارند. اولین چیزی كه نظر هر بینندهای را به خود جلب میكند؛ نوع برداشت و تعریف
آنها از خوبی و بدی و نحوهی عمل آنها بر طبق تعاریفشان است. مثلا در نظر آنها
دزدی، رشوه، آزار دیگران، قتل، استبداد و ... اخلاق خوب و امانتداری، نیكی، خوش
اخلاقی و ... اخلاق بد محسوب میشدند. ولی جالب این است كه آنها برعكس ما انسانها،
از خوبی متنفر و به بدی گرایش داشتند. برای من هم كمی گیج كننده بود؛ وقتی میدیدم
آنها خوشاخلاقی را صفت بدی میدانستند ولی به علت اینكه به بدی گرایش داشتند خوشاخلاق
بودند! برعكس این هم مورد هم صادق بود.
آنها
شبها وقتی پس از كار روزانه به محلهای استراحت خود برمیگشتند چیزی مانند تلویزیون
را نگاه میكردند و كابلهای خارج شده از تلویزیون را به سوكتهایی مغزشان وصل میكردند
و خیره به تلویزیون میماندند. گویی آنها توسط یك برنامه مركزی هدایت میشدند. آنها
حرف نمیزدند و دهانشان فقط در زمان خوردن (تغذیه) باز میشد. با اینكه قانون را
چیز بدی میدانستند همه تابع یك قانون بودند و آنهم چیزی كه تلویزیون به آنها نشان
میداد. چیزی به اسم روشنفكر در بینشان وجود نداشت. به نظرم زندگیشان یكواخت و
ساده میآمد و نوعی دیكتاتوری در آنجا حاكم بود. روزی به چند دانشمند آنها گفتم
واقعا چطوری زندگی میكنید!؟ خیلی به نظرم مستبدانه میآید. آنها جوابی ندادند چون
دهانشان فقط زمان خوردن باز میشد. پس تصمیم گرفتم با وسیله ارتباطی شبیه
تلویزیونشان ارتباط برقرار كنم. موفق شدم و توانستم كه با آنها حرف بزنم. آنها به
حرفهایم میخندیدند و وقتی كه من از وجود حقوق بشر در بین آدمها و انسانهای ساكن
زمین صحبت كردم خندهشان چند برابر شد و گفتند: ما كه آدم نیستیم تا حقوق بشر
داشته باشیم!؛ ما فضایی هستیم؛ انسان نیستیم. در پاسخ به آنها گفتم خوب اگر
استنباط شما این است كه چون در فضا زندگی میكنید پس فضایی هستید ما انسانها هم در
فضا زندگی میكنیم و فضایی هستیم ولی تعلق ما به فضا ما را از انسانیتمان دور نمیكند
و حقوقی داریم و بهتر است بنشینیم و یك قانون مشترك فضایی بنویسیم.
همهشان
با تعجب به من نگاه كردند و گفتند آخر شما قانون را خوب میدانید ولی ما آن را بد
میدانیم. گفتم: خوب شما به بدیها تمایل دارید و ما به خوبیها و نتیجه این دو
نگرش هم یكی است. ما هم به قانون عمل میكنیم و شما هم به قانون عمل میكنید. آیا
نتیجه یكی نیست!؟ در این حین برنامه مركزی آنها مرا متهم به ویروسی كردن سیستم نمودند
و ارتباطم قطع شد. تا مدتی مرا حذف كردند ولی یكی از همان دانشمندان كه گویا
حرفهایم در وی تاثیر داشت؛ سعی كرد دوباره با من ارتباط برقرار كند و گفت تو فكر
مرا روشن كردی. واقعا راست میگفت چشمهایش پرنور شده بود. روز بعد این دانشمند و
من را بازداشت كردند. مرا به پیش برنامهی اصلی كه مجموعهای از چند اوسلو بودند و
در یك مركز بسیار پیچیده با سیستمهای پیشرفته كامپیوتری بود؛ بردند و دانشمند نیز
به عنوان عنصر نامطلوب محاكمه شد. اما چون
در آنجا هیچ زندانی وجود نداشت قوانین جزایی نیز كاملا فرق داشتند. البته این
موضوع بدیهی بود چون آنها بیشتر از طریق سیستم هدایت میشدند و بالطبع اگر اشتباه
یا خطایی از یكی سر میزد، آنها سیستم را نیز در خطای خود مسئول میدانستند. پس
سیستم نیز سعی میكرد كه كمتر در برنامهها اشتباه كند تا گناه كمتری توسط كاربران
بوجود آید. البته درست است كه این به نظر خوب میآمد اما من چندین بار شاهد بودم
كه بدلیل اینكه اسلوهای زیادی همزمان از دادهها و برنامههای یكسانی استفاده میكردند؛
خطای برنامه باعث بروز فاجعه در ابعاد زیادی بود و مدیر قاتما (نام سیارهای كه در
آنجا بودم) جهت آنكه اشتباه خود را گردن نگیرد؛ اسلوها را گناهكار معرفی میكرد و
آنها را از برنامه حذف مینمود. حذف از آن سیستم پیچیده برای یك اسلو حكم مرگ را
داشت.
****
مدیر
آن سیاره درباره من كنجكاو بود و دوست داشت با من صحبت كند. بوسیله سیستم
ارتباطیشان باهم به گفتگو نشستیم. او از من ناراحت بود كه چرا دارم در نظم آنها
اخلال ایجاد میكنم. گفتم نه این در مسیر تحقیقاتی من بود و برایم جالب است كه چرا
نسبت به شما و سیستم شما اعتراضی صورت نمیگیرد!؟ گفت آخر اینجا اعتراض چیز خوبی
تعریف شده و مجریان برنامههای ما از خوبیها متنفرند؛ جوابش به این سادگی است!
گفتم خوب امتحان كنیم. شما در جایی و در بین چند مجری برنامه، برنامه را كمی تغییر
دهید؛ مثلا اعتراض را چیز بدی تعریف كنید و ببینید واكنش آنها چه میشود!؟ این
برای تحقیقات من هم خوب است. مدیر قبول كرد. بلافاصله دیدم كه دانشمند را آوردند و
به او گفتند شما باید مجازات شوی اما مجازات شما این است كه در این پروژه همكاری
كنی. دیدم كه دانشمند را به سیستم وصل كردند و به قول خودشان ویروسكشی كرده و در
ضمن یك برنامهی قویتر با امنیت بالا به او القاء كردند. نور چشمانش كمكم از دست
رفت و چشمانش سیاهتر از بقیه شد.
مدیر
به من گفت كه در یكی از شعبات اخذ مالیات مقدار مالیات را چندبرابر كردیم و در
برنامه مالیاتی 1000 اوسلو تعریف جدیدی ارائه كردیم كه: "پرداخت
مالیات چیز خوبی است" و این دانشمند متخاصم را مسئول اخذ آن
مالیات چندبرابری كردیم. با او به آنجا برو و واكنش آن 1000 اوسلو را ثبت كن.
واقعا
جای غریبی است این سیاره قاتما. هر روز چیزهای جدیدی در آن میدیدم. با دانشمندی
كه دیگر روشنفكر نیز نبود به محل اخذ مالیات رفتیم. در مسیر از صفهای طولانی كه
برای خرید ارزاق، خرید نان، انجام عملیات بانكی، انتظار برای اتوبوس و ... تشكیل
میشد و هر روز هم بر تعدادشان افزوده میشد نیز عكسهایی تهیه كردم. از اینكه
توانسته بودم تغییری هر چند ناچیز در سیستم آنجا بوجود بیاورم خوشحال بودم و
انتظار داشتم امروز برای اولین بار یك اعتراض 1000 اوسلویی در سیاره قاتما تشكیل
دهم تا مدیر آنجا را به مدارا در برابر مردم تشویق كنم.
به
هر حال به شعبهی اخذ مالیات رسیدیم. 300 اوسلو در صف بودند و دانشمند پشت میز
كارش رفت و من نیز منتظر واكنشها و شروع
اعتراضات بودم. در عرض چند دقیقه به نظرم آمد همه 1000 اوسلو آمدند و صفی طولانی
تشكیل شد. سرعت كار پایین بود حس كلافگی در آنها ایجاد شده بود. اما هر اوسلویی كه
میآمد بدون آنكه سوالی بپرسد مالیات چند برابریاش را میپرداخت و میرفت.
دانشمند خوشحال به نظر میرسید چون ماموریتش به خوبی در حال انجام شدن بود. من با
دستگاه ارتباطی كه در دستم بود با چند اوسلو صحبت كردم و از آنها پرسیدم كه نظرشان
درباره اینكه مالیات میدهند چیست!؟ آنها میگفتند مالیات چیز خوبی است!؟ و وقتی
گفتم كه شما كه خوبیها را دوست ندارید پس چرا آمدهاید و این مالیات چند برابری را
میپردازید گفتند: میدانیم ولی حتما خطایی از ما سرزده است كه جزایی به این بدی
را بر ما تحمیل كردهاند.
جالب
بود كه آنها نه تنها اعتراضی نداشتند بلكه خود را مجرم و گناهكار تصور میكردند.
البته برخی نیز خود را گناهكار نمیدانستند ولی میگفتند اگر این كار را نكنیم
سیستم ما را حذف میكند یا ما را محدود میكند و بدین شكل ما دچار مشكل میشویم.
اما همگی آنها از دانشمند خوششان میآمد و این باعث شده بود طبق سیستم اعتقادیشان
از او متنفر باشند. البته این از نظر من و شما ممكن است كه تضاد بیاید ولی
قانونشان را فراموش نكنید كه برای آنها آنها خوبیها، بد و بدیها را خوب تعریف كرده
بود و آنها به بدیهای مورد تعریفشان گرایش داشتند.
بیشتر
آنها مالیات را پرداخت كردند و رفتند و ناامیدی من بیشتر شد. سوال بزرگی برایم پیش
آمده بود. چرا!؟ من توان درك آنها را نداشتم. اما ناگهان از انتهای صف فریادی بلند
شد: آهای!؟ این چه وضعیه!؟ .....
همه
سرها به سمت صدا برگشت. خوشحال شدم كه بالاخره یك نفر از دهانش استفاده كرد و فریاد
زد. با سرعت به سمتش گام برداشتم تا دلیلش را بفهمم. دانشمند نیز از پشت میز به
سمت او آمد. من رسیدم و خواستم كه صحبت كند و دلیل سرو صدایش را بفهمم. اما جوابی
به من نداد. تا اینكه چند ثانیه بعد دانشمند به پیش ما آمد. دانشمند دلیل فریاد او
را پرسید. من هم سریع سیستم ارتباطی را روشن كردم و منتظر پاسخ ماندم. هیجان زیادی
داشتم. بالاخره یك اوسلو جرات اعتراض پیدا كرد. دانشمند پرسید: اعتراضی دارید؟
معترض گفت: نه! و من فكر كردم كه او ترسیده است. معترض ادامه داد: اعتراض چیز خوبی
است و من از خوبیها متنفرم. من پیشنهادی دارم چون پیشنهاد بد است و من به بدیها
تمایل دارم. دانشمند گفت: پیشنهادت را بگو. حالا دیگر معترض به منتقد تبدیل شد و رو
به دانشمند كرد و گفت: ببینید شما یك نفر هستید و جمعیت زیاد است؛ لطف كنید چند
نفر دیگر اضافه كنید تا ما زودتر كارمان تمام شود. دانشمند گفت: این مجازات من است
و باید به تنهایی این كار را انجام دهم. پس نمیشود. و به سمت میز كارش برگشت و
كارش را ادامه داد. منتقد نیز دیگر حرفی نزد.
گویی
آب یخ بر رویم ریخته بودند. احساس سردی عجیبی داشتم. اما نكته خوبی را متوجه شدم.
این سیستم در تمام شئون آنها نفوذ كرده بود و با تغییر یك باور، یا یك ماده كوچك
از قانونشان نمیتوان كل باورهای آنها را تغییر داد و از آنها انتظار اعمال
تغییرات بزرگتر داشت.
من
چند وقتی در آن سیاره بودم و ماموریتم تمام شد. و به زمین برگشتم. اما تجربیات و
خاطرات زیادی از آنجا با خود به همراه آوردم. كه هر از گاهی آنها را با شما در
میان خواهم گذاشت.
گؤنده ر بؤلوم لر: اؤیكو (حكایت)