"
گاف" های حكیم فردوسی در
شاهنامه !
خیال
میكنید شماها نوبرش را آوردهاید كه
در روزگارتان، آدمهایی كه حتی دیپلم هم ندارند، در عرض پنج شش ماه تلاشهای صادقانه و شبانهروزی، یك دفعه
مدرك «دكترا» میگیرند و بعدش به مقامهای
خیلی خیلی بالا میرسند و…؟
خوشبختانه
تاریخ چنان پرافتخاری داریم كه در آن،
همه چیز پیدا میشود. عین بازار مكاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سیاه و آزاد و غیرهی فعلی. مثلاً
جناب "
ابوالقاسم
فردوسی طوسی"
كه ظاهراً آن دیپلم كذایی را هم نداشته
و از جغرافی، تاریخ، حساب و…
چیزی نمیدانسته، یك دفعه تبدیل به "حكیم" میشود، سر از مركزهای حكومتی درمیآورد
و «شاهنامه» هم مینویسد.
اگر
این گفتهی بنده را هم "نشر اكاذیب"، "تشویش اذهان عمومی"، "ریختن آب در آسیاب خلیفهی عباسی"، "جاسوسی به نفع رژیم
منحوس سلطان محمود غزنوی" و چیزهایی از این قبیل حساب میكنید و
قصد "ممنوع القلم"، "مهدور الدم" و غیره كردن بنده را دارید، اجازه
بدهید برای
دفاع از خود، مثالها و دلایل محكمهپسندی
را از كتاب وزین "شاهنامهی فردوسی
ـ چاپ مسكو" تقدیم حضورتان بكنم. خوب، پس بفرمایید:
" فردوسی" به اندازهای در علم "جغرافیا"، به قول
معروف "از بیخ عرب" بوده كه در همان شاهنامه و در صفحهی
۳۱ مینویسد
كه مادر "فریدون" پسرش را به كوه "البرز" در "هندوستان" برده! به ... !؟
در
كشوری كه به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچههای
چهارساله هم میدانند كه "بوركینا
فاسو" در كجا واقع شده و "ونزوئلا" چند تا ساندویچفروشی دارد و چه تعداد
مهدكودك در "بوسنی" هست، چه
طور یك نفر "حكیم" ادعا میكند كه البرز كوه در هندوستان
است؟ فرض كنیم
"محمود غزنوی" دارای یك "حكومت منزوی" بوده و با خیلی از كشورها روابط دیپلماتیك نداشته است؛ ولی لااقل
مثل "بوش" بیشتر از ۱۷ بار به هندوستان لشكر كشیده و همچنین برای
برقراری روابط حسنه، با "ری" میخواست كه
به آنجا سفر بكند؛ ولی بانویی كه بر آن منطقه حاكم بود دماغ او را سوزاند. فردوسی دست كم میتوانست از شاه
محمود یك سری اطلاعات محرمانه در مورد
البرز و هندوستان بگیرد و جای هر كدام را بداند!
این
عنصر مشكوك و
حكیمنما، یكی - دو صفحهی بعد،
مذبوحانه تلاش میكند این عقیدهی انحرافی و
توطئهآمیز را تبلیغ بكند كه پرچم ایران در زمان "فریدون"، از سه رنگ سرخ،
زرد و بنفش تشكیل یافته بود! اگر عقیدهی اینجانب را بپرسید، عرض میكنم كه این حكیم، عامل نفوذی یك یا
چند تا تیم رقیب بوده و میخواسته است
دستاوردهای ارزشمند و عملیات قهرمانانهی تیمهای فوتبال ما را زیر سؤال ببرد؛ ولی این توطئه را چنان با
زیركی انجام میدهد كه كسی به خود او شك
نكند و همه یقهی داور را بگیرند و دستهجمعی از "شیر سماور" بحث بكنند
و … ب.
در
صفحهی ۳۴ همین شاهنامهی چاپ مسكو آمده است كه فریدون بعد
از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم "فرانك" - مادر فریدون - خیلی شانس آورده بود
كه در آن زمان قانون
" از كجا آوردهای" تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت
شؤونات و اصول و غیره،
یقهاش را میگرفتند و او را به مراكز ذیصلاح میكشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقیق و تفحص كافی میكردند
كه ببینند در حالی شوهر ندارد؛ چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان،
سازمان بازرسی و سایر سازمانها
و نهادهای ضروری هم دایر نشده بودند. فكر میكنم اگر بودند، به مادر فریدون بیشتر سخت میگرفتند؛ زیرا
كه او هم در نوع خود یك "دانه درشت" بود كه دو پسر "باد آورده" داشت ! ب....
ای
كاش خلافكاریهای فردوسی تنها در این قبیل
موارد خلاصه میشد. ولی معلوم نیست چه روابط مشكوكی با نیروهای بیگانهی اشغالكنندهی عراق داشته كه،
جغرافیای این كشور دوست و برادر- دشمن
بعثی صهیونیستی سابق - را هم میخواهد به سود استكبار جهانی تغییر بدهد و به قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر خدشه
وارد نماید. او در ادامهی نشر اكاذیب
خود ادعا میكند كه "
اروندرود" در اصل نام رودخانهی "دجله" است و شهر "بغداد" نیز در زمان فریدون وجود داشته است.
(صفحهی35)
حال
باید از این عنصر حكیمنما پرسید كه مگر اروندرود
در حق او چه بدی كرده كه میخواهد آن را به مركز بغداد منتقل بكند
و یقهاش را به دست اشغالگران امریكایی و انگلیسی و تروریستهای القاعده بدهد؟
در
صفحهی ۳۵ میخوانیم كه فریدون و سپاهیانش
كه میخواهند به ایران بیایند. از دجله رد میشوند و به بیتالمقدس
میآیند كه خودشان را به ایران برسانند! ب
بیچاره
فریدون، عوض این كه با یكی از این تورهای
مسافری بیاید كه راه را میانبر میزنند كه یك وعده شام كمتر به مسافر بدهند و یك شب كمتر در هتل اقامت
بكنند، آمده و اختیارش را داده دست فردوسی
كه از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخیص نمیداده است. تازه، حضرت آقا را "حكیم" میدانند، در حالی كه هر بچه دبستانی
هم
میداند كه از دجله تا ایران چندان راهی
نیست و هیچ لزومی ندارد كه فریدون یتیم بدبختی و غریبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش
بچرخاند و توی دهانش بگذارد.
آدم، دلش به حال این پان ایرانیستها میسوزد كه از بس میوه ندیدهاند؛
به "سنجد"، " قاقا" میگویند و این آدم را "حكیم" میدانند! ب
بعضی
جاسوسها هستند كه "دو جانبه" نامیده میشوند
و به هر دو طرف دعوا " اطلاعات" میدهند. ظاهراً در دعوای میان "فریدون" و "ضحاك" هم، جناب حكیم فردوسی دو دوزه بازی
كرده؛ ولی مانند این دلالهای
" آژانس مسكن" یا "بنگاه معاملات ملكی" و یا " اطلاعات املاك" به هر
دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحهی ۳۸ هم میخوانیم كه ضحاك برای پیدا كردن فریدون و كشتن او، عازم
هندوستان میشود. سواد جناب فردوسی را عشق
است كه …
! ب
ظاهراً
جناب فردوسی در حساب هم به اندازهای ضعیف
است كه تفاوت بین عددهای "یك" و "هفت" را هم درست تشخیص نمیدهد. مثلاً در
زمان ضحاك و فریدون كه هنوز كرهی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به "ایران" تعلق داشت، از "هفت كشور" صحبت میكند! ب
با
همهی
ادعاهای گنده گندهای كه در مورد پیشرفت
دانش و فرهنگ در آن روزگار میكنیم؛
جناب فردوسی اصلاً نمیدانسته كه "دماوند" یك از قلههای رشتهكوه
البرز است. تازه، فریدون، ضحاك را در كدام غار دماوند زندانی كرده است؟ چرا نام آن
غار معروف را نمیآورد؟
حكیم
در نقل جریان تقسیم جهان
توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحهی ۴۶ میفرماید كه "روم" و "خاور" به "سلم" رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست
خودش را هم بلد نیست و حتی
چهار جهت اصلی را هم نمیداند؟ اگر مركز جهان در آن روزگار ایران بوده -كه به قول
خود فردوسی، بوده - آن وقت باید "روم" در "غرب" و یا "باختر" بوده باشد و اصولاً "خاور" در اینجا معنی ندارد. مگر این كه
بخواهیم نتیجه بگیریم
كه فردوسی هم، مانند جغرافیدانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی،
از قصد این مرزها را غلط میآورد كه فردا دولتهای حاكم و ملتها به جان هم بیفتند ! ب
در
صفحهی ۵۱ میخوانیم كه "تور" و "سلم" همراه لشكریانشان به دیدار هم شتافتند و
در یك جا جمع شدند. پیشتر هم در همین
كتاب خواندهایم كه "تور" در "چین و توران" و "سلم" در "روم و خاور" بودند و "ایران" در وسط این دو قرار داشت. حالا از جناب
فردوسی خواهش
میكنیم به این سئوال ساده جواب بدهد كه
این دو نفر با آن همه لشكر، چه طور
از ایران رد شدند و به دیدن هم رفتند كه فریدون و "ایرج" متوجه نشدند؟ نكند
هوش و سواد این شاهان افسانهای كه این همه به وجود افسانهایشان افتخار میكنیم، درست به اندازهی هوش و
سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان
دارم كه اگر این سؤال را از خود فردوسی بكنیم، جناب حكیم با زیركی توجیه خواهد كرد
و خواهد گفت كه در آن روز برق در ایران قطع شده بود و رادار
كار نمیكرد و در نتیجه، ایرانیها متوجه نشدهاند. شاید هم همهی كمكاریها و بیعرضگیهای فریدون و
ایرج را به گردن حكومت قبلی، یعنی رژیم
منحوس ضحاك بیندازد و یقهی خودش را كنار بكشد ! ب
اگر
صفحههای ۵۱ و ۵۲ را با دقت كافی بخوانیم،
متوجه میشویم كه این "سلم" بوده كه از دست فریدون و ایرج عصبانی بوده، ولی با كمال تعجب، میبینیم كه "تور" ایرج را میكشد. نكند آن روز عینك فردوسی گم شده بود و سلم را تور میدید؟
اصلاً همهی پروفسورها كمحافظه
هستند و اشتباه میكنند. درست است. بیایید همین را بگوییم و فردوسی
را تبرئه بكنیم، وگرنه گند بیسوادی و كمهوشی حكیم بزرگ درمیآید و آن همه افتخارات ملی متكی به یك تعداد
افسانهی پر از غلط را از دست میدهیم!
جالب
است. در صفحهی ۵۵ نوشته است كه فریدون به
نوهاش منوچهر - پسر ایرج- چیزهای ارزشمندی از قبیل: " اسب تازی"، "خنجر كابلی"، "شمشیر هندی"، "جوشن رومی"، "سپر چینی" و ... میدهد!
ایوللا
جناب حكیم، واقعاً دست مریزاد! ما را ببین
كه هر سال چندین و چند تا مراسم بزرگداشت، نكوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزار میكنیم و به حضرت عالی
درود میفرستیم كه عجم را زنده كردی، شاخ
غول را شكستی، ملت را از نابودی كامل نجات دادی و ...!
مرد
حسابی! ما
كه الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را
گول میزدیم كه در زمانهای گذشته همه
چیز داشتیم و غربیهای استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و
چاخان میكردیم و به جهانیان میگفتیم كه
ایرانیهای باستان، اتم را میشكافتند، هواپیما و هلیكوپتر داشتند، ضددریایی هستهای میساختند و ...! حالا
تو همه چیز را لو میدهی و میگویی كه
ما هم مثل زندهیاد ملانصرالدین، در روزگار جوانی هم چنان تحفهی مهمی نبودیم و حتی شاهان افتخارآفرین ما هم،
همه چیزشان را از شرق و غرب وارد میكردند؟!
این جوری با آبروی یك ملت گذشتهگرا بازی میكنند؟! جداً كه ...! ب
از
حق نگذریم، درست است كه فردوسی غرب و شرق را
درست نمیتواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به "خاور" منتقل میكند،
اما الحق والانصاف، افكار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی ۵۵ سلم
و تور میخواهند هدیههای گرانقیمتی به فریدون تقدیم بكنند؛ اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیهها را
از " گنج خاور" یا همان غرب سابق و در واقع از خزانهی رومیهای بدبخت میدهند
! ب
در
صفحهی ۵۹ میبینیم كه جناب حكیم به دلیل فرهیختگی
و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یك " گاف" حسابی میدهد. در اینجا،
سپاهیان سلم و تور میخواهند به ایران حمله بكنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند.
اگر هم بخواهند باهم باشند؛ یكی از
ارتشها مجبور است از خاك ایران عبور بكند و به سرزمین آن یكی برسد. ولی در اثر
معجزههای حكیم، یك باره میبینیم كه هر دو از یك جهت و به طور متحد به خاك ایران سرازیر شدهاند.
واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و
اطلاعات در زمان ما در ایران بود؛ به طور مادامالعمر "وزیر امور خارجه" میشد. آن وقت - مثلاً - برای رفتن به
تاجیكستان، از كشور دوست و برادر "ونزوئلا" رد میشد و به دلیل نزدیكی مسیر، همهی
راه را هم پیاده میرفت!
جناب فردوسی ادعا میكند كه جنگ بین سپاهیان "منوچهر" از یك طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در "هامون" اتفاق میافتد. طبق نقشههای جغرافیایی
امروزه، جنگ
باید در بخش مركزی ایران اتفاق افتاده
باشد؛ زیرا كه توران - سرزمین تركها
و آن سوی رودخانهی جیحون - در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس
نزدیك نیستند. در واقع، در مطالعهی صفحات
بعد میبینیم كه جنگ میان ایران و توران در "ری" اتفاق میافتد. اما در بخشهای پایانی همین جنگ میبینیم كه
سلم میخواهد به یك "دژ" در داخل دریا
فرار بكند و دریا هم از "هامون" دور نیست. نكند این آدم به یك جای خشك در وسط "جاجرود" فرار كرده و فردوسی آن را "دریا" دیده است! چون در نزدیكیهای
ری هیچ دریایی وجود ندارد.
" سام" در " زابلستان" است. همسرش یك پسر سفیدمو برایش میزاید. پهلوان سام كه از
این بچه - "زال" - خوشش نمیآید، میخواهد
او را به جایی بیندازد كه جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمیدارد و در نزدیكی " البرز"
میاندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!
یكی
نیست به این "سام" بگوید كه حتی بیسوادترین
و كمشعورترین آدمها هم اگر بخواهند از شر بچهشان راحت بشوند؛
او را میبرند و دو سه كوچه آن طرفتر، كنار دیوار میگذارند و در میروند. كدام عاقلی فاصلهی
زابلستان تا دامنههای البرز را با اسب میپیماید
كه یك نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او "كوه" بوده، مگر در آن نزدیكیها كوهی وجود
نداشته است؟
ما
را ببین كه ۶۰ سال است سینهمان را جلو میدهیم
و با تفاخر تمام میگوییم كه در زمانهای قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و "كابل" هم بخشی از كشور ما بود. چه میدانستیم
كه
فردوسی "تجزیهطلب" در صفحهی ۷۴ دست به افشاگری خواهد زد
و ما را پیش
ملتهای منطقه سكهی یك پول خواهد كرد و
دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته
و نوشته است كه "كابل" در آن زمان برای خودش كشوری بوده و
شاهش هم "مهراب" نام داشته است! این هم از چاخانهای
افتخارآمیز ما كه فردوسی مشتمان
را باز كرد!
اگر
بنده بخواهم یك روز خالهجان ۷۵ ساله و هشتاد بار
شوهر عقد دایمی و عقد موقت كردهام را شوهر بدهم؛ حتماً از فردوسی خواهم خواست كه برایش تبلیغ بكند. آقا
برمیدارد و در مورد هر دختری مینویسد
كه او "در پس پرده" بود. اما با خواندن بقیهی قسمتهای
شاهنامه،
میبینیم كه پالان همهی این دخترها كج
بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تك تك
اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمیكنید صفحهی ۷۵ را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و
پهلوانهای دور و به زال، چه گونه
تن و بدن خانم "رودابه" را یكی یكی تعریف میكنند. آن هم دختری
كه به
قول فردوسی "پس پرده" بود. فردوسی چه تعریفهایی از نجابت
این دخترها
میكند؛ ولی در پایان معلوم میشود كه
حكیم هم مثل دلالهای "آژانس مسكن" و " نمایشگاه اتومبیل" تعریفهای الكی میكرده و سر پهلوانهای
ما را شیره
میمالیده كه آنها را خام بكند و
دخترهای ترشیدهی شاهها را به آنها بیندازد.
كم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید كه این رودابه قبلاً مال یك آقای دكتر بوده كه ...!
در
صفحهی ۸۴ میخوانیم كه "مهراب" در "كابل" به "تازیان" حكومت میكرد! عجب!؟ مثل این كه باید
ریشهی "
القاعده" و
جای " بنلادن" را از فردوسی پرسید. چون او از وجود
تازیان در كابل، آن هم
در چندین هزار سال پیش صحبت میكند. جداً كه این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشتههای نژادشناسی و مردمشناسی
هم یك استاد خیلی باسواد است.
فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده كه او را استاد بكند!
در
همان صفحه، زال ادعا میكند: «مرا برده سیمرغ
بر كوههند»! در زمان ما، پدیدهی "فرار
مغزها" را فراوان میبینیم. ولی انگار در
ایران باستان مسألهای به نام " فرار
كوهها" هم وجود داشته. چون یك دفعه میبینیم
كه البرز- جای زندگی سیمرغ- از هندوستان سردرمیآورد!
ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حكیم ابوالقاسم فردوسی
طوسی!
در
صفحهی ۹۱ ادعا میشود كه سام به "مازندران" لشكركشی كرد
كه با "گرگساران" بجنگد؛ در همین حال "منوچهر" - شاه ایران - در "آمل" و "ساری" است. ولی همین آدم در همان جا به سام
میگوید كه چون من نمیتوانم به مازندران سركشی بكنم؛ بهتر است تو شاه مازندران
باشی. حالا
معلوم نیست بیسوادی از منوچهر بوده یا خود
فردوسی كه نمیدانستند آمل و ساری
از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تكلیف بندهی اهل مطالعه و شاهنامهخوان روشن نیست كه كدام یك از
اینها را متهم به بیسوادی بكنم؛ چون
در هر حال شیفتههای تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انكار آن همه عظمت و شكوه خواهند كرد!
اوج
سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در
تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحهی ۱۰۹ میبینیم كه میخواهد برای انتخاب نام "رستم" توسط رودابه یك دلیل علمی (!) بیاورد.
در فرهنگ
واژهها "رُستا" و "رُست" به معنی "استخوان" و "تهم" به مفهوم "درشت" است. نام "رستم" در اصل "رستهم" و به معنای "درشت استخوان" درست است. ولی حكیم توسی میفرماید كه چون به دلیل درشتی
هیكل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن
عذابهای زیادی كشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، میگوید "رستم" - یعنی رها شدم - و به همین دلیل نام بچه را " رستم" میگذارند. لابد عیب از گوشهای زال بوده كه "رَستم" را "رُستم" شنیده و یا مأمور ادارهی ثبت احوال سواد نداشته است!
از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر
به
فردوسی پول میداده و آن اندازه در
بخشیدن "درم" به او زیادهروی میكرده كه فردوسی تنها به این واحد پول عادت
كرده و واحد پول همهی كشورهای جهان در
همهی زمانها را "درم" میدانسته است. حكیم نامدار در صفحه
۱۰۹ واحد
پول زمان رستم را درم معرفی میكند و در
جاهای دیگر شاهنامه هم میخوانیم كه
در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج میكردند. در همه جای شاهنامهی به آن
بزرگی، فقط در دو سه جا نام "دینار"- كه گویا این یكی هم واحد پولی در
ایران باستان بوده است! - میآید. شاهد دلیل كملطفی فردوسی به دینار این بوده كه
شاه غزنوی به او قول
داده بود برای هر بیت یك دینار بدهد، ولی چون بعد به او "درهم" داده، حكیم
هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت كرده است!
طوری كه فردوسی میگوید، گویا هیكل رستم
در
لحظهی به دنیا آمدن، خیلی درشتتر از
هیكل هركول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنهبرداری فوق سنگین) و … بوده است.
آدم واقعاً تعجب میكند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از ۹۰ درصدشان آدمهایی
لاغراندام و
تقریباً ریزنقش هستند و كمتر امكان دارد
یك نفر از اهالی این مناطق بیشتر از
۷۵ كیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی كابل است. چه طور امكان دارد در آن
محیط، چنین كودك هیكلداری به دنیا بیاید
و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را "ببو" گیر آورده است؟!
در همان صفحات میخوانیم كه در لشكر زال
و
رستم، هزاران فیل نگاه میداشتند. این
فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و
شعارهای انتخاباتی كاندیداهای ما و آمارهای الكی مسؤولان محترم هم گندهتر است!
فیل حیوانی است كه همیشه به آب زیاد
احتیاج
دارد. حساب كرده و گفتهاند كه هر فیل
برای شستن خود، در شبانهروز به بیشتر
از ۱۲ مترمكعب آب نیاز دارد و بدون آب كافی، اصلاً نمیتواند زنده بماند. آن وقت در یك منطقهی خشك و
كویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران
فیل را زال از كجا میآورد؟ مگر این كه بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم
پوسیدهی منوچهر شاه، جناب زال "چاه عمیق"
كنده بود و آب استخراج میكرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمیتوانند از راز
چاه عمیق كندن و آب بیرون آوردن زال باخبر
باشند.
طبق مندرجات صفحه ۱۱۲ منوچهر ادعا میكند
كه
حضرت "موسی" در "خاور
زمین" زاده شده است. در صفحات پیشین هم خواندهایم كه
در شاهنامه منظور از "خاور" همان "روم" است. یعنی منوچهر - شاید
هم
فردوسی- موسی را هم اهل "روم"
میدانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش
– نوذر - سفارش میكند كه به دین موسی بگرود و او هم قبول میكند. با این حساب،
ایرانیان باستان میبایستی "یهودی" میشدند؛ ولی معلوم نیست چرا اصلاً
خود فردوسی نگفته كه دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دینها
هم ... بعله؟!
قبلاً در داستان مربوط به فریدون و
پسرانش خواندهایم كه فریدون سه پسر به نامهای سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم
و تور كشتند و خود آنها هم به دست منوچهر كشته شدند. بعد از كشته شدن ایرج هم، چون
او پسر نداشت، نوهی دختریاش –
منوچهر- را شاه كردند. حالا در صفحهی ۱۳۵ یك دفعه یك نفر به نام «قباد» پیدا شده
كه هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی میگویند كه او از نسل فریدون است. لااقل
نمیآیند یك آگهی "حصر وراثت" بدهند كه این آدم بیاید و با دلیل و
مدرك ثابت بكند كه تبارش به فریدون میرسد. ما كه با مطالعهی دقیق شاهنامه، هیچ
نسبتی میان او و فریدون پیدا نكردیم. مگر این كه بگوییم در این میان فردوسی و او
ساخت و پاخت كردهاند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یك چیزی
گرفته و شناسنامه صادر كرده است.
مثل این كه سواد و هوش و حواس قبادشاه
هم بیشتر از فردوسی نیست. او كه در البرز است؛ ادعا میكند كه دو تا باز سفید از " ایران" برایش تاج آوردهاند. راستی، این " ایران" آقای فردوسی كجا است كه البرز، سیستان،
مازندران و غیره جزو آن نیستند؟ بنده یك روستایی نیمه خل میشناختم كه به غیر از
دهكدهی خودشان، به همه جای دیگر "خارجه" میگفت.
نكند جناب فردوسی هم ایران را فقط "توس" میداند و بس؟!
آی آقا! لطفاً یك عدد متر یا یك واحد
طول دیگر به این فردوسی بدهید كه بتواند فاصلهها را اندازه بگیرد و این همه سوتی
ندهد. این آقا در ۱۴۳ مینویسد كه یك سوار در فاصلهی نیم روز از اسطخر پارس به
زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی ركورد سرعت "شوماخر"، اتومبیل "فراری" و آنهای دیگر را میشكند، بدون این كه
خودش متوجه باشد!
بعد و در صفحهی ۱۵۵ فاصله یك نقطه از
مازندران با یك نقطهی دیگر در همان استان را ۴۰۰ فرسنگ -یعنی دو هزار و ۵۰۰
كیلومتر - و پهنای یك رودخانه را دو فرسنگ - ۱۲ كیلومتر - حساب كرده است! فقط
خواهش میكنم نگویید "اینجای بابای دروغگو!
در ۱۶۷ در مورد یكی از سفرهای «كاووس»
شاه میگوید: "
از ایران بشد تا به توران و چین" یعنی شاه ایران با عدهی زیادی لشكر،
به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشدهاند!
در همین صفحه میبینیم كه كیكاووس و
لشكریانش از توران و چین میگذرند و به "مكران" میرسند. اگر عقلمان را به دست جناب
فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم كه "مكران" نام قبلی "كره شمالی" و یا "ژاپن" بوده است!
افراسیاب و كاووس، پادشاه توران و شاه
ایران، قرارداد تعیین مرزها را میبندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو كشور
تعیین میكنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش كه از بیسوادی و كم معلوماتی فردوسی
خبر ندارند؛ برای شكار به "سرخس" میآیند. اما معلوم میشود كه شهر سرخس
در داخل توران زمین و جزئی از خاك "توران" است! اگر هم باور نمیكنید صفحهی ۱۸۱
را بخوانید تا برایتان معلوم شود كه جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن
شهرهای ایران به كشورهای همسایه، دست كمی از فتحعلیشاه و وزیر فرهیختهاش ندارد!
از حق نگذریم، شاهنامهی فردوسی یك سند
مستند و در واقع یك مشت محكم و پاسخ دندانشكن و غیره در برابر ادعاهای این
نژادپرستها است. با دقت در این اثر معروف حكیم توس، میبینیم كه پدربزرگ مادری
رستم – مهراب - از نژاد "ضحاك" و در واقع "تازی" است. مادربزرگ مادریاش هم كه "ترك" میباشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب»
و «سیاووش» هم ترك و از قوم و خویشهای افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم كه از
توران، زن ترك میگیرند. با این حساب، بهترین و پهلوانترین مردان شاهنامه كسانی
هستند كه مادر غیرایرانی دارند. مثل این كه این حكیم فردوسی از آن چاقوهایی است كه
دستهی خودش را میبرد. بیچاره آنهایی كه دلشان را به این حكیمها خوش كردهاند!
بالاخره بیسوادی این فردوسی، دو كشور
ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به
خود به این نتیجهی علمی میرسد كه "در
هر جنگی، پای یك فردوسی در میان است!"
اگر شك دارید، صفحهی ۲۱۹ را بخوانید تا حساب كار دستتان بیاید. در اینجا، كاووس
ناحیهی "كهستان" را به "سیاووش" میبخشد. فردوسی هم ادعا دارد كه
كهستان در "ماوراءالنهر" واقع شده است! این را هم میدانیم كه
ماوراءالنهر به سرزمینهای آن سوی جیحون گفته میشد. با این حساب، جناب كاووس
مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!
طوری كه ادعا كردهاند، سیاووش یك جوان
آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفكر و دارای همهی خصلتهای عالیهی انسانی
بوده است. حالا همین جوان روشنفكر و دارای شعور اجتماعی، در مورد "زنان" میگوید:
چه آموزم اندر شبستان
شاه؟
به دانش زنان كی نمایند راه؟!
فرض كنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان
شاه مشكوك بوده و حدس میزده است كه آنجا در واقع یك "خانهی فساد" است كه اعضای آن باید دستگیر و به "دایرهی مبارزه با مفاسد اجتماعی" تحویل داده شوند. این را ما هم باور
داریم. ولی چرا در مصراع دوم، كلمهی "زنان" را به كار گرفته و كل زنان عالم را هدف
سوءاستفاده كرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، كه
مردان به ظاهر "مردنما" و در اصل "زن ذلیل" خیلی دلشان میخواهد كه از زنها انتقاد
بكنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین كاری را ندارند،
همان انتقاد را از زبان دیگران بیان میكنند كه در كانون گرم خانواده كتك نخورده
باشند!
سودابه، همسر قانونی كاووسشاه است. تا
جایی هم كه خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از كاووس، هیچ
همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بیشك از كاووس است. سیاووش هم كه پسر
كاووس است و دختر سودابه، در واقع "خواهر
ناتنی" او محسوب میشود. اما در صفحهی ۲۲۳ میبینیم
كه سیاووش به سودابه پیشنهاد میكند كه دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از
جوان پاكدامن شاهنامه كه تازه دست پروردهی رستم است و فردوسی، آن همه دربارهی
دینداری، درستی و پاكدامنیهای او تعریف میكند، باز صد رحمت به عروسهای تعریفی
روزگار ما! كجا هستند آنهایی كه میگویند: "جوان
هم، جوانهای قدیم؟!" پررویی پسرك را میبینید؟!
سیاووش از طرف پدرش مأمور میشود كه به
جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحهی ۲۳۳ او ابتدا به شهر "هری" - احتمالاً "هرات" - میرود، بعد سپاهیانش را به طالقان
میكشاند، بعدش به "مرو" رهسپار میشود و در نهایت به "بلخ" میرسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا
یك نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه میرفت؟ نكند با خرچنگ نسبتی داشت و یا
راه رفتن را از رانندههای تاكسی زمان ما یاد گرفته بود؟ كدام عاقلی برای رفتن از "پارس" به "بلخ" اول به طالقان و بعد به مرو میرود؟
تقصیر از خود سیاووش است. آدمی كه اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد،
باید هم آوارهی كوهها و دشتها بشود. معلوم میشود این آقا سیاووش - در واقع
شازدهی كاووس - نوشتههای بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی
كه او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم كه سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی
در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد كرد. بنده و سیاووش كه نباید مثل بعضی از
ادیب نمایان فعلی باشیم كه شاهنامه را "وحی
منزل" و علمیترین و قابل اطمینانترین كتاب
جهان میدانند!
از مطالب صفحهی ۲۴۰ چنین برمیآید كه
افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره
را رها میكند و به ساحل "گنگ" میرود.
یكی نیست از فردوسی بپرسد كه تو كه میگفتی
افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان -ساحل گنگ - را هم بدون قباله و
گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یك آدم حكیم، چه طور نمیداند كه هندوستان، مستقل از
چین و توران بود و خودش یك شاه داشت.
تاریخنویسان فعلی كشور ما، ادعا میكنند
كه از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و ...، به ایران تعلق
داشته است. ولی فردوسی با یك موضعگیری متین، استوار و غیره، میگوید كه افراسیاب
این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخنویسان فعلی ما چاخان میكنند
و یا این حكیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرك خودشان بنازند و بگویند كه "دكتر" هستند و لابد حق با آنان است؛ به
یادشان میآوریم كه فردوسی هم "حكیم" بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی كه
اصولاً باید همدیگر را تكذیب بكنند؛ ولی واقعیتهای مسلم را نادیده میگیرند و باز...!
سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمیشد زن
بگیرد. اما زمانی كه پایش به توران میرسد، در عرض فقط یك ماه، دوبار داماد میشود.
بنا به گواهی صحفهی ۲۵۵ او اول دختر "پیران" را به همسری میگیرد و یك ماه بعد با
همسر دوم، یعنی "فرنگیس" - دختر افراسیاب - ازدواج میكند. پس
از این داستان نتیجه میگیریم كه بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن
آنان به دیار غربت است كه آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!
راستی این كار سیاووش چه دلیلی داشته كه
دختران هم میهن خودش را پسند نمیكرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بودهاند. در
میان آدم حسابیهای كتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، كاووس،
سیاووش، داراب و ... حتی یك نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این
مردان خوشسلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترك – تورانی - ازدواج كردهاند. اتفاقاً
وفادارترین و بهترین زنهای شاهنامه هم، همان دختران ترك هستند. چون زنهای دیگر،
یا مثل "سودابه" از اهالی "هاماوران" بود. كه "شبستان شاهی" را تبدیل به "خانه فساد" كرد و یا مثل دختر "فیلفوس" یا "فیلیپ" رومی - البته در اصل مقدونی و یونانی- كه رفت و پسری
مثل اسكندر زایید كه آمد و ایرانیها را خانهخراب كرد.
به عقیدهی بنده، تنها در این یك مورد،
فردوسی واقعاً یك حكیم خیلی خوب و مامانی است. حیف كه چنین حكیمهای خوب و مامانی،
خیلی زود میمیرند و هممیهنان گرامی را از دانش و راهنماییهای خودشان بینصیب میگذارند.
اگر این حكیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده میماند، آدم میتوانست پیش
از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بكند!
براساس ابیات صفحهی ۲۹۴، آقایان رستم،
فرامرز و گیو كه خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند؛ سهتایی به جنگ
یك نفر تورانی – "پیلسم" - برادر افراسیاب میروند. لابد زمانی كه
سه نفری با یك آدم تنها میجنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض كرده و گفتهاند: "چند نفر به سه نفر؟!" آفرین به حكیم بزرگ توس كه با نقل این
داستان، یك مشت محكم، و حتی یك لگد محكم به دهان یاوهسرایانی زده كه رستم را اوج
مرام و معرفت و لوطیگری میدانند!
فردوسی در صفحه ۲۹۸ نوشته است كه رستم و
سپاهیانش برای گرفتن كین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال كردهاند
و در همان حال "ثقلاب" و "روم" را هم ویران میكنند. مرحبا به رستم كه
از یك فاصلهی بیشتر از پنج هزار كیلومتری، میتواند روم را با خاك یكسان بكند. حالا
اگر ما، به عنوان یك پان ایرانیست دانشمند و همه چیزدان، ادعا بكنیم كه ایرانیان
باستان موشكهای بالستیك و قارهپیما و غیره با كلاهكهای هستهای و بمبهای اتمی
داشتهاند؛ احتمال دارد برخی عناصر معلومالحال و خیانتكار و مغرض پیدا بشوند و
حقیقت به این آشكاری و بزرگی را تكذیب بكنند. اصلاً به نظر بنده، سران آمریكا و
اروپا شاهنامهی فردوسی را خواندهاند كه این همه در مورد قصد ایران برای تولید
سلاحهای اتمی تهمت میزنند. ما باید با فردوسی برخورد بكنیم كه اسرار نظامی رستم
را این طور آشكار كرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد كه ننوشته كه رستم
كرهی مریخ و سایر سیارهها را مورد حمله قرار داده است. دروغ كه تیغ ندارد كه توی
گلوی آدم فرو برود. فقط كمی حیا لازم است كه آن هم ...!
باز در همان صفحه میخوانیم كه افراسیاب
بعد از كشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم كه اصولاً باید
افراسیاب و برادرش – "گرسیوز" - را به خاطر كشتن سیاووش اعدام بكند؛
دستور میدهد سپاهیانش یك منطقهی هزار فرسنگی را قتل و غارت بكنند و همهی افراد
برنا و پیر را بكشند. حالا اگر حساب كنیم كه هر فرسنگ برابر شش كیلومتر است، باید
به این نتیجه برسیم كه مردم یك منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یك جای
۳۶ میلیون مترمربعی، به خاطر یك جوان و به فرمان یك پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و
لوطیمنش و بامرام، قتلعام شدهاند؛ آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این
كه ۳۶ میلیون كیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از
واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممكن است كه اشتباه بكند!
حكیم نامدار توس در صفحهی ۲۸۸ مینویسد:
كسـی كــه بــُوَد
مهتــر انـجمــن كفــن
بهتــر او را زفــرمــان زن
سیاووش به گفتار زن
شد به بـاد خجستــه زنی كــو
زمــادر نـزاد
زن و اژدهـا، هر دو
در خـاك بـه
جهان پاك از این هر دو ناپاك به!
بنده وكیل و وصی خانمها نیستم و به
جناب حكیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمیگیرم كه چرا
نیمی از بشریت را "ناپاك" میشمارد و آرزو میكند كه ای كاش زنها
اصولاً به دنیا نمیآمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به
دنیا آمدن پیدا میكرد كه احتیاج به زن –
مادر - نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد میشد!
اما اشكال و سؤال بنده در اینجا است كه
در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمنهای ادبی، انسانهای ادیب و فرهیختهای
را میشناسم كه به فردوسی و شاهنامه، عقیدهی صد در صد دارند و ذرهای انتقاد از
این شاعر و كتاب را "كفر مطلق" میدانند. اما همین دوستان عزیز، درست
مثل خود این بنده، به شدت "زنذلیل" تشریف دارند و بدون "فرمان زن" حتی جرأت نفس كشیدن و آب خوردن را هم
ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بكنیم و یا …؟!
در صفحات ۳۰۸ تا ۳۱۰ گیو به تنهایی یك
هزار پهلوان را میكشد! یك نفر هم نیست به این "جواد نعره" باستانی بگوید: "بالا! سن یاراتمامیسانكی سن قیریرسان!"
رودكی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی
و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب میشناخت و تازه با كمی اغراق میگفت
كه آب جیحون، به خاطر روی دوست - شاه سامانی - بر سر شور و نشاط آمده و جهش میكند
و تازه به كمرگاه اسب میرسد:
آب جیحون از نشاط روی
دوست
خنــگ مــا را تــا میــان آید همی
اما حكیم توس، كه اتفاقاً خودش هم بچهی
خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد؛ آنجا را "دریای ژرف" مینامد. حالا شما قضاوت بكنید كه چه
كسی واقعاً "خنگ" است؟ آن خنگی كه رودكی در شعرش گفته و
یا …؟
در صفحهی ۳۱۷ اردبیل "جایگاه اهریمن آتشپرست" و در ۳۱۹ "بهمن دژ" از حومهی اردبیل "جای دیوان" معرفی میشود. اما در ۳۲۲ خود "كیخسرو" به " آذر آبادگان" میآید؛ در آنجا باده مینوشد، اسب میتازد
و آتش را پرستش میكند. اگر "آتشپرستی" كاری كفرآمیز و از آداب اهریمن است،
جناب كیخسرو چرا آتشپرستی میكند؟ در ثانی، مگر اردبیلیها چه بدی در حق فردوسی
كردهاند كه آنان را "دیو" و "اهریمنی" میداند؟ نكند آنها هم، مانند سلطان
محمود، قرار بوده به جناب حكیم سكههای زر بدهند و بعد، نقره دادهاند و جناب حكیم
عصبانی شده است؟!
در صفحهی ۳۲۵ كیخسرو لیست پهلوانان
ایران را مینویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر
اعضای خانوادههای بازماندگان سام به میان نیامده است.
جالب است، كیخسرو و فردوسی، این پهلوانها
را ایرانی نمیدانند. آن وقت بعضیها در زمانهی ما كاسههای داغتر از آتش شدهاند
و میخواهند برای اینها تابعیتهای ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویشهایش
بعد از بر سر كار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شدهاند و حالا بعضیها میخواهند
برای آنها اصالت ایرانی جعل بكنند. تا جایی كه شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد
دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه - دختر مهراب كابلی- نخوانده بود كه: " آی دختر كابلی، من یه ایرانی هستم…" كه بعدش هم پشت سر هم تكرار بكند: "از اون بالا كفتر میآید، یك دانه دختر
میآید...!"
صفحهی ۳۳۴ به ما میگوید كه "فرود" - پسر سیاووش - در "كلات" است. لشكر ایران هم به آنجا نزدیك میشود.
در این حال دیدهبان فرود آنها را میبیند و گزارش میكند كه از دژ "دربند" تا بیابان "گنگ" پر از لشكر است!
اصولاً دیدهبان باید یك فرد خیلی دقیق
باشد، اما انگار فردوسی به زور میخواهد شاهنامهاش را به "چاخان نامه" تبدیل بكند. "كلات" در خراسان واقع شده و قشون ایران هم
برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون
برود. اما "دربند" در شمال "قفقاز" واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق
جنوبی روسیه جدا میكند و همان جایی است كه میگویند جناب "ذوالقرنین" دیواری از آهن كشید كه قوم "یأجوج و مأجوج" نتوانند به طرف جنوب حملهور بشوند. از
طرف دیگر، اصلاً در همهی دنیا جایی به نام "بیابان گنگ" وجود ندارد. رودخانهی گنگ در بخش
شمالی هندوستان واقع شده كه منطقهای پرباران است و در واقع جلگهای است كه بیشتر
سطح آن را هم جنگل میپوشاند. تازه، برای این كه از دربند تا گنگ پر از لشكر بشود،
باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.
میگویند یك آدم مست به یك مرد محترم و
فرزندش گیر داده بود و میخواست با آنها دعوا بكند. مرد محترم كوتاه آمد و گفت: "آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید.
خواهش میكنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری كه داشتید بنده اطاعت میكنم."
اما مرد مست جواب داد: "من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت
نفر میدیدم، در حالی كه به درستی تشخیص میدهم كه چهار نفر، آن هم دو تا دو تا،
با هم دوقلو هستید!"
بنده جسارت نمیكنم به فردوسی یا آن
دیدهبان چیزی بگویم؛ ولی مثل این كه این چهار نفر- ببخشید، دو نفر! - یا اصولاً
اهل حساب و كتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال... ! آخر چه طور ممكن است
یك آدم باسواد، آن هم یك حكیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاك بر سر
آن سلطان محمود غزنوی كه لااقل جایی به نام "مبارزه با منكرات" نداشته كه با این قبیل عناصر معلومالحال،
یك چنان برخوردی بكند كه مایهی عبرت خیام و حافظ بشود!
حالا صفحهی ۴۰۱ را میخوانیم. در اینجا
پیران از كمكهای نظامی "خاقان چین" تشكر میكند و به او میگوید كه تو
برای آمدن به ایران، در كشتی نشستی و از راه دریا آمدی!
باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و
یك چیزی به این فردوسی بگویید. خود این بابا در صفحههای پیشین در هزار جا نوشته
است كه افراسیاب، پادشاه "توران
و چین" بود. حالا این "خاقان چین" را از كجا درآورد؟!
از طرف دیگر، میان توران – تركستان - و چین، كدام دریا واقع شده
كه خاقان برای گذشتن از آن سوار كشتی شده است؟ تنها توجیهی كه میتوانم برای
لاپوشانی این خطای جغرافیایی حكیم بیاورم این است كه بگویم كه لابد سلطان محمود
غزنوی در دوران كودكی، فردوسی را به " لونا
پارك" و یا "دیسنی لند" غزنین میبرد و او را سوار قایق میكرد
و برای این كه چشم بچه را بترساند؛ به او میگفت كه این استخر یك دریای خیلی بزرگ
است و آن طرف دریای بزرگ هم كشور چین است كه مردمانش بچههای بدی هستند و...!
در ضمن به نظر میرسد در زمان رستم و
كیخسرو، چینیها هنوز نتوانسته بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و كفش و قالی و
سایر كالاهای بنجلشان را قالب بكنند و به همین دلیل بود كه با افراسیاب متحد میشدند
كه به ایران هجوم بیاورند؛ یعنی آن زمانها، چینیها هم برای ما "دشمن زبون" بودند كه به سركردگی توران، قصد تجاوز
به سرزمینهای ما را داشتند كه خوشبختانه همهی ترفندهایشان خنثی و همهی توطئههایشان
نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر -
ایران و چین- گردید. زنده باد برادری كه چنان كفشی میدهد كه پیرمردها هم هوس میكنند
فوتبال " گل كوچك" بازی بكنند. حالا اگر كفاشان وطنی طاقت
یك ذره شوخی را ندارند؛ بیخیال!
از بنده میشنوید، حتی كوهها هم در
شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی كه پیران میخواهد از هیكل
رستم برای "كاموس" تعریف بكند، او را به كوه "بیستون" تشبیه میكند؛ در حالی كه هر كسی
میداند كه كوه بیستون در غرب ایران است .
سون
تانری سنی گولدورسون كیشی
گؤنده ر بؤلوم لر: ساتاشما