زمانی
كه میللتچی شدم.
روزی
روزگاری احساس میكردم كَسی وجود داشت. نامش را "من"
گذاشته بودند. منِ قصهی ما در شهر زنجان به دنیا آمده بود. من شخصی بود كه تنوع
در زندگیش موج میزد. او پرانرژی، تنوعطلب و ماجراجو بود. در عین حال كه كار میكرد؛
درس خواند و دیپلم گرفت. همیشه توقعش از خودش زیاد بود. بعد از دیپلم كار خوبی
پیدا كرد. او در 21 سالگی به همراه تیم موفقیت در شهر زنجان سمینارهای "
موفقیت " و NLP برگزار كرد و در طول یكسال توانست افراد زیادی را جذب و با آنها
آشنایی پیدا كرد. او در هنر نیز دستی داشت. در كلاسهای نویسندگی، تئاتر، عكاسی و
كارگردانی هم فعالیت داشت. توانست در چندین تئاتر بازی كند. او در ساخت چند فیلم مستند
هم مشاركت داشت. در طول فعالیتهای چند ساله در عرصههای اجتماعی و عضویت در NGOها، دوستان زیادی را پیدا كرد و در هفتهنامه شهاب
زنجان نیز ستون موفقیت را ایجاد كرد. در این سالها او همه چیز را تجربه میكرد؛ به
جز چیزی كه بود.
همه او را به چشم یك آذری موفق میدیدند. او با
همشهریانش فارسی صحبت میكرد.
اما روزی كه در دفتر كارش مشغول به روز كردن وبلاگش
بود پیرمردی داخل مغازه شد و از داخل كیسهای كه در دستش بود یك كارتریج چاپگر
خارج كرد و روی میز گذاشت و درخواست شارژ آن را نمود.
پیرمرد كه موهای سپید و صورتی گندمگون داشت نویسنده بود. من شروع به شارژ كارتریج
نمود و از پیرمرد پرسید كه چه مینویسد. او یكی از نوشتههایش را از درون كیف
همراهش درآورد و به من داد. من انتظار كتابی پرزرق و برق و حرفهای داشت. اما این
كتاب در خانه با پرینتر خانگی و به شكل كاملا ابتدایی چاپ و با منگنه به هم متصل
شده بود. اینجا اولین بار بود كه من با یك نوشته به زبان مادریش روبرو شد. آن كتابچه
داستان زندگی پیرمرد بود.
تا آنزمان من فقط كتابهای مداحی و روضه را دیده بود
كه به زبان مادریش نوشته و چاپ شده بودند. اما كتابی كه اكنون در دست داشت با شكلی
دیگر و كلماتی سختتر و عمیقتر. پیرمرد با من صحبت میكرد تا اینكه كار شارژ تمام
شد. پیرمرد رفت و كتابش را به عنوان هدیه به من داد.
حدود یكماه طول كشید تا من كتابچه 70 صفحهای را
بخواند. اما معنای برخی كلمات را نمیدانست. او تشویق شد تا یك لغتنامه به زبان
مادریش تهیه كند و معنی كلمات را كه برایش جالب بودن را پیدا كند.
در حین جستجو در كتابخانهها به كتابخانه "ایشیق یول" رسید. (ایشیق یول چند سال پیش پلمپ شد) آنجا با
كتابهای زیادی آشنا شد. كوراوغلو را هم خرید.
آنجا بود كه فهمید زیر پوست شهر خبرهایی هست كه او تا
قبل از آنزمان از آنها بیاطلاع بود. او هوشنگ جعفری را میشناخت؛ اما به گونهای
دیگر با او آشنا شد. همه چیز در حال دگرگونی بود. حسی از انكار، تردید و رهایی
دورنش را درمینوردید. من خیلی با خود كلنجار میرفت.
عرصه هنر جایگاهش را به خاطر افكار جدید و خطرناكش!
گرفت. اداره ارشاد به او انگ كمونیستی زد و سمینارهایش را لغو كرد. دوستانش نیز او
را مانند جذامیها از خودشان دور میكردند. من مجبور به مهاجرت شد. اسلامشهر مقصد
بعدیاش بود. كارش را توسعه داد و شركتش یكی از معروفترین شركتهای اسلامشهر شد.
اما خرداد سال 1385 بازهم همه چیز تغییر كرد. من اینك تغییر كرده بود. تغییری كه
بسیاری آنرا نمیپسندیدند و الان هم هستند كسانی كه نمیپسندند.
من دیگر آنچه بود كه میبایست میبود. قدم در راه
مبارزه گذاشت و علنی همه جا جار میزد كه من هستم. چندین بار حبسهای بلندمدت و
كوتاهمدت نیز به كارنامهی فعالیتهایش اضافه شد... .
اینك
من
از بودن در حركت ملی آزربایجان احساس غرور دارم. لذت میبرم از اینكه گرهای از
فرش دستبافت تورك هستم و تار و پودی از جنس ملتم مرا به وطنم پیوند زده است.
زمانهایی
دور و نزدیك بود كه تئوریها و ایدئولوژیهای وارداتی همچون جادویی روح و فكر مردمم
را تسخیر میكردند و آنها را مبدل به بردههایی برای سوسیالیزم و پانهای هزارتو، نیز
هزاران رنگ و بوی چپی و راستی كرده بودند. میمردیم برای هدفی كه دیگران برایمان
ساخته بودند. میمردیم برای آنكه كس دیگری شده بودیم.
اما
اینك من برای فكری مبارزه میكنم كه وجود و منیت خودم را با ملت و سرزمین اجدادیم
آشتی داده است. همهی آن ایدئولوژیهای وارداتی در خدمت ملت من بكار رفته است. در
خدمت تعریف و طراحی نقش من و پیوند این منها باهم و پیوند ما با دنیای
پیرامونمان. "میللتچیلیك"رازی است شیرین. این عاریتی نیست. این برخاسته
از برترین سرود خلقت یعنی مادر و لالاییهایش میباشد.
دیگر
الگوهای ما لنین، ماركس، كورش، رابین هود یا چگوارا نیستند. رجوع ما به وجب وجب
خاك سرخ آزربایجان است. سرخی خونهای بابكها، ستارخانها، كوراوغلی، نبی و فداییها
است. گوشهایمان برای شنیدن آواز اوزانهایمان و چشمهایمان برای دیدن ظرافت، طرافت
و زیبایی سارای و جوشش غیرت و فوران عصمت هجر و نیگار، عظمت و شوكت زینب پاشا،
شنواتر و بیناتر شدهاند.
سرخی
زبانم را از آتش فروخفتهی سبلان دارم و سرِ سبزی دارم كه آنرا فدای زبانم خواهم
كرد. زبانی كه قاب تصویر من است. نوای جیرینگ جیرینگ شمشیرهای دیروز با لرزش
قلمهای امروزمان تركیبی همگون از دو دورهی زمانی هستند. صدای آن ندای برابری دارد
و لرزش این جوشش برادری.
در
تئوری ما شناخت مقدم است. شناخت از كیستی؟ اولویت با ملتمان است. یك غرور ملی
ستودنی. یعنی هر چیزی كه در سرزمین من است ابتدا متعلق به ماست. این یعنی اینكه ما
اصلاح را از خودمان شروع كردهایم و نه تنها هیچ ضرری برای دنیا نداریم؛ بل به
زودی با جهان ارتباطی انسانی و معنادار برقرار میكنیم.
یك
رستاخیز واقعی در آزربایجان اتفاق افتاده است. بعد از مرگی نسبتا طولانی! سوری
دمیده شد و آغازی دوباره. بهشت و جهنممان نیز همین وطنمان است و بستگی مستقیم و
كاملی به تلاشهایمان دارد. اما برزخمان در بیرون از این منیت است. خارج از همین
مشتی خاك، مشتی خاكهای دیگر قرار دارند كه تو را آنگونه كه هستی نمیپذیرند. اینجاست
كه همین یك مشت خاك ارزشش را به ما نشان میدهد. باور داریم كه وجودمان به وجود
خاك وابسته است. چون اصل آفرینش ما بر همین خاك و آب استوار بوده است.
از
اینكه ملتم را دوست دارم به خود میبالم. از اینكه بتوانم خدمتی به این ملت نمایم
مباهات میكنم. یك راز بزرگ در این امر نهفته است. این راز فراتر از تصور خیلیها
است. اما وجود دارد. برای درك آن اسمش را میللتچیلیك گذاشتهایم. به همین سادگی.
میگوییم
میللتچیلیك بدهی ما به ملت است. ولی مسیر دشواری است. اراده میخواهد و توان.
دشواریها و ترسهایش برای ماست. تعقیب، فرار و شكست، پیروزی در هم آمیخته است كه سهم
میللتچیهاست و شور و شادی هم سهم ملت. این ما را راضی و مصمم به ادامهی مسیر میكند.
آزربایجان
یعنی وطن. وطن جایی است كه زیباییهایش زیباتر دیده میشوند. بستگی دارد كه شما
كجایید و به رنگینكمان نگاه میكنید. آیا در شیراز هستید یا كالیفرنیا!؟ و یا
مثلا در زنجان و یا در دامنهی كوههای اهر. باور كنید در دل دشت مغان یا در ساحل
خزرِ باكو، باران به طور اغراقآمیزی زیباتر از شهر لندن به نظر میرسد. این سادهترین
تعریف وطن است.
دنیای
ما به بزرگی آزربایجان است. سرزمین سرخ خون و آتش. دیار سبز ساوالان و سهند. اینجا
رنگها واقعیترند. كلماتش درست و بجا به كار میروند چون
دوگانگی و ریا ندارند.كلماتی چون مادر، وطن، پدر، گرگ، آشیق، بایاتی و ... زنگ
گوشمان را به صدا در میآورند و اندكی بعد تپش قلب و سپس لرزشی خفیف در گلو و بغضی
خفته.
10
سال پیش رویایی دیدم. رویایم را با عالمی در میان گذاشتم. از تفسیر و تعبیرش
پاهایم سست شد به خودم لرزیدم. او نوید پیوندی تاریخی به من داد. این روزها تعبیر
رویاهایم و تحقق آن را شاهدم. اراده كردهام كه آن را به حقیقت پیوند دهم.
راستی
كه قصهی این منها چقدر شبیه هم خهستند.
گؤنده ر بؤلوم لر: تانیتیم